پارسا کوچولوپارسا کوچولو، تا این لحظه: 9 سال و 6 ماه و 9 روز سن داره
مامان سحرمامان سحر، تا این لحظه: 36 سال و 6 ماه و 29 روز سن داره
بابا محمدبابا محمد، تا این لحظه: 38 سال و 8 ماه و 15 روز سن داره
پیوند عاشقانه ماپیوند عاشقانه ما، تا این لحظه: 13 سال و 2 ماه و 11 روز سن داره

نوگل مامان و بابا

حس ششم !!! حس مادری!!!

مامان جوون می خوام از چیزایی برات بگم که نمی دونم حس مادری بود یا حس ششم؟؟؟ وقتی حامله بودم و هنوز نمی دونستم و به دلم افتاده بود که تو توی دلمی!! توی جیگرمی!! قرآن رو باز کردم یک بار آیه 189 سوره اعراف اومد یک بار هم همون آیه که به حضرت یعقوب بشارت می دهند که صاحب فرزندی به نام اسحاق می شه. از همه جالبتر اینکه من توی یه سایتی به اسم نی نی سایت می رفتم مطالبشو می خوندم ولی به خودم گفته بودم تا موقعی که حامله نشدم و مامان نشدم عضوشون نشم. اما 5 روز قبل از اینکه قطعاً بهفمم که حامله ام یه نیرویی به من القا و شد و من عضو شدم . مامان تو اون موقع وجود داشتی!!!!!! عزیزم این ارتباطات رو نباید دست کم گرفت. خدا رو شاکرم که به موقع اومدی توی دلم و من ...
31 ارديبهشت 1393

مامان بد جوری مریض شد

 مامان  جووون  توی خوشحالی وجود تو بودم که بدجوری از دلم در اومد . سرماخوردگی که تا به حال به عمرم نخورده بودم. طولانی و عجیب و شدید. دوست داشتم  اصلاً قرص و دارو نخورم اما مجبور شدم با کلی تحقیق در اینترنت و پرسیدن از عمه لیلا  اونایی که ضرر نداشت خوردم . بهم گفتن فقط حواست باشه تب نکنی اما مامان 2  بار تب خفیف کردم  و چقد شور زدم  که تأثیر بدی روی عزیز دلم نذاشته باشه   ...
30 ارديبهشت 1393

همه بگین سحر داره مامان میشه!!!

 نمی دونستم چه جوری و چه وقتی به خانواده هامون خبر بدم که دارن نوه دار میشن  تا اینکه یه فکر خوب به ذهنم رسید  خانواده بابایی که رفتن مسافرت، رفتن بوشهر، فعلاً اونا به بعد موکول شدن. تصمیم گرفتیم بریم پیک نیک با مامانم اینا اونجا این نقشه رو عملی کنیم. اون موقع یک هفته بود می دونستم از بس به مامانم نگفته بودم داشتم خفه میشدم . رفتیم پارک پالایشگاه، همش دوست داشتم زودتر نقشه رو عملی کنم ولی بابایی نشسته بود با پدربزرگ آینده تخته بازی می کرد و منم هی حرص می خوردم  تا بالاخره بابایی اومد می خواست از همه مون یک عکس دسته جمعی بگیره ، همینطور که دوربین رو گرفته بود اونو گذاشته بود روی حالت فیلم و هی می گفت سحر درست بشین ...
30 ارديبهشت 1393

آزمایش بتا

از 5 فروردین دیگه روز کاری بود و من باید می رفتم سرکار، قرار شد با بابایی عصر بریم آزمایشگاه،که برنامه بهم ریخت و مجبور شدیم عصر بریم عیددیدنی از آنجاییکه صبر در زندگی مامانی هیچ نقشی نداره و من خیلی منتظر جواب آزمایش بودم به بابایی گفتم من خودم از کارخونه مرخصی می گیریم و می رم آز میدم اول گفت بذار باهم بریم  اما بعد راضی شد. ظهر زود ناهارم و خوردم تو ساعت استراحت از کارخاونه اومدم بیرون آزمایشگاه سر فلکه پیام نمی دونم چرا بسته بود . ناراحت شدم اما یه دفعه یادم به آزمایشگاه رضویه افتاد تا رسیدم متصدیش می خواست بره که دیگه دلش سوخت و ازم آزمایش گرفت. یه رب ساعتی نشستم که جواب حاضر شد posetive مطمئن بودم اما وقتی جوابو دیدم توی پله ها...
23 ارديبهشت 1393

لحظه زیبای مادر شدن

عزیز دلم، فسقلی من، روز 4فروردین 1393 به وجود نازنینت پی بردم، صبح از خواب بیدار شدم و با یه حس عجیب به خودم گفتم این آخرین باره که بیبی چک میذارم. وقتی هر دوتاش مثبت شد. گریه ام گرفت . من مامان شده بودم!!! تصمیم داشتم به بابایی نگم تا سورپرایزش کنم. اما چه کنم که این دل من طاقت نداره. رفتم توی رختخواب صداش کردم و بعد توی بغلش گریه کردم. بیچاره بابایی می گفت چی شده؟؟؟ من فقط گریه می کردم. تا اینکه خودش حدس زد، اونم خیلی خوشحال شد اما گفت عزیزم تا مطمئن نشدی و آزمایش ندادی بهش فک نکن. قرار شد فردا با هم بریم آزمایش بدیم. ولی مامانی من می دونستم تو، توی دلمی ...
23 ارديبهشت 1393

شک به مامان بودنم!!!

 چند روز بود که هر از گاهی احساس سرگیجه داشتم، من و سرگیجه؟؟؟ منتظر مامان شدن بودم  توی بهبوهه روزهای آخر اسفند سال 92 بود( 28 اسفند سال92) که درگیر خونه تکوونی و خرید و . . . بودم واسه همین دلمو زدم به دریا و بیبی چک خریدم. وقتی تست کردم یکیش منفی شد البته با یه خط خیلی خیلی کمرنگ و اسه همین رفتم دومی رو امتحان کردم از بس هول بودم خراب شد . اما همونطور که نصفه نشون داد دو تا خط نشون داد .بازم بهش امید نبستم. بد حالتی بود احساست بهت میگه یه چیزی تغییر کرده اما علم چیز دیگه ای می گه تصمیم گرفتم بی خیال بشم. ...
22 ارديبهشت 1393
1